آوای سخن محمد

 

سلام مامان مهربون سلام فرشته آسمون

چه خبر از زندگی  می دونم خسته شدی از دست این شیش تایی   یا

بعضی وقتا  یواشکی ، دستای لرزونتو زاق می زنم

باخودم می گم خدا این رسمش ، با دلم حرف های ناجور می زنم

بعضی وقتا چشاش مثل ابر ای بهار بارونیه

اون بالشت روی پاش مثل یک ناودونیه

کاشکی من بالشت بودم  مینشستم رو پاهاش

شونه میکردم کیسواشو دست می کردم تو موهاش

می دونم  خسته شدی از دست ا ین شیش تایی

راستی مامان تو بازی شنیدی که میگن شش تایی یا  رو تون سیاه

آره مامان زندگی یه بازی ، که از عمرش راضیه

راستی یادت باشه یک وقت ما رو نفرین نکنی

ما رو بیش خدامون  رو سیاه زمین گیر نکنی

 

سوز دل زینب

 

 

 

همچو پاییز برگ و بارم چیدو رفت                    ناله های جان گدازم دید رفت  

گفتمش جانم مرو جانم تویی                        بر نگاهم خندهای پاشیدو رفت 

آه ندانستم چه خبط کردم که او                      دست گرمش بر تنم سایید رفت  

رفتنش بار گران بر دل نهاد                            بی نشان و بی صدا خوابیدو رفت  

زندگی با او چه عشق بود امید                      خوش به حالش ، بذر عشق پاشیدو رفت

 

آوای سخن زینب

 

 

 

 

 

 

 

خیلی دلمون واست تنگ شده

داداشم راست گفت

 

 

داداش علی رضا راست گفت وقتی مامان رفت دیگه کسی نیست واسمون دعا کنه ....

 

 

دلم از غصه ندیدنت داره میترکه ،یعنی دیگه هیچوقت نمی بینمت ؟ نمی بوسمت
خدایا به من صبر بده ...صبر نبوسیدن مادرم تا آخر عمرم ...من مرد این روزها نیستم