آوای سخن محمد

 

سلام مامان مهربون سلام فرشته آسمون

چه خبر از زندگی  می دونم خسته شدی از دست این شیش تایی   یا

بعضی وقتا  یواشکی ، دستای لرزونتو زاق می زنم

باخودم می گم خدا این رسمش ، با دلم حرف های ناجور می زنم

بعضی وقتا چشاش مثل ابر ای بهار بارونیه

اون بالشت روی پاش مثل یک ناودونیه

کاشکی من بالشت بودم  مینشستم رو پاهاش

شونه میکردم کیسواشو دست می کردم تو موهاش

می دونم  خسته شدی از دست ا ین شیش تایی

راستی مامان تو بازی شنیدی که میگن شش تایی یا  رو تون سیاه

آره مامان زندگی یه بازی ، که از عمرش راضیه

راستی یادت باشه یک وقت ما رو نفرین نکنی

ما رو بیش خدامون  رو سیاه زمین گیر نکنی

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد